سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و گفته‏اند چون از صفّین به کوفه بازگشت به شبامیان گذشت و آواز گریه زنان را بر کشتگان صفین شنود . حرب پسر شرحبیل شبامى که از مهتران مردم خود بود به سوى حضرتش آمد . امام فرمود : ] چنانکه مى‏شنوم زنان شما بر شما دست یافته‏اند چرا آنان را از افغان باز نمى‏دارید ؟ [ حرب پیاده به راه افتاد و امام سواره بود ، او را فرمود : ] بازگرد که پیاده رفتن چون تویى با چون من موجب فریفته شدن والى است و خوارى مؤمن . [نهج البلاغه]
 
چهارشنبه 90 تیر 1 , ساعت 10:19 صبح
بازم مثل هر شب نشستم پای تلویزویونو ??? بار کانالها رو دوره کردم چشمهام بدجوری درد میکرد از فرط خستگی نفهمیدم کی خوابم برد صدای زنگ در منو از جا پروند.
 

 با صدای بلند گفتم :اااااااااااااااا ههههههه کیه؟!

حوصله خودمم نداشتم چه برسه به مهمون اونم از نوع ناخوانده!!

درو که باز کردم صورت مهربونشو دیدم زل زده بود به چشمهامو با لبخند نگاه میکرد خاطره بچگی هام زنده شد!

اونوقتا سرم رو بالا میگرفتم اما اینبار از فرط شرم نمیتونستم حتی بهش بگم بیاد تو!!

بهم گفت خیلی وقته یادم نکردی اومدم حالت رو بپرسم .چیزی نگفتم

گفت خیلی کم طاقتی

 

گفت اگه لازم نبودی که خلقت نمیکردم

اشک تو چشمم اومد و صورتم داغ شد باز اون حالت گنگ بهم دست داد حالتی از معجون داغ عشق و نفرت!

گفت دلت روسیاه نکن که اونوقت من جایی تو این خونه ندارم

اما نفرت کار خودش رو کرده بود و بالاخره من رو به حرف آورد

زل زدم تو چشمهاشو گفتم خودت میدونی که هم دیوانه وار عاشقتم هم ازت در حال فرارم چون که...

نذاشت حرفمو ادامه بدم گفت: چطور تونستی رفتار منو با آدم ها مقایسه کنی؟

من از وصف خارجم از بعد زمان و مکان فراترم!

چطور فکر کردی به یادت نیستم در حالیکه هر روز با تو بودم...

وقتی گریه میکردی. وقتی که تنهای تنها بودی . وقتی که حتی کفر میگفتی و... من اینجا بودمو تو رو در آغوش داشتم کاش قطرات اشکت دلت رو میشست تاانقدر به من شک نمیکردی

تو چشماش که نگاه کردم غم و اندوه رو دیدم

به ذهنم اومد مگه کسی که قادر مطلق باشه غصه هم میخوره؟!

پاسخم رو داد گفت چرا از این همه صفتم فقط قادر رو میبینی؟!

من ارحم الراحمینم ببین این ? کف دست قلبی که داری چی به سرت آورده!! فکر کن من که تماما قلب و احساس و عطوفتم چه کار میکنم.

همه مخلوقاتمو دوست دارم مثل تو! و دوست ندارم خودتونو عذاب بدین به موقعش از همه چی سر در میارین اما الان فقط میخوام زندگی کنید و زیبا هم زندگی کنید.

بلند شد و گفت باید بره گفتم میشه الان نری؟ پیشم بمون اما گفت باید برم خیلی ها هستند مثل تو که باید سر عقلشون بیارم.

وقتی میرفت بازم فکرمو خوند و گفت مطمئن باش خیلی هم تنها  نیستی اوضاع منو ببین بین اینهمه آدم فقط چند نفری با منند و فقط چند نفری مال منندو من از غم تو چشماش فهمیدم که این حقیقت محضه



لیست کل یادداشت های این وبلاگ